دهان گشادن. دهان باز کردن. گشودن دهان خود یا دیگری. (یادداشت مؤلف) ، کنایه است از لب به سخن گشادن. زبان گشادن. باز کردن دهان گفتن را. (یادداشت مؤلف) : عجب نیست گر کودکی بی زبان به لفظ می اول گشاید دهان. ظهوری (از آنندراج). - دهن از هم گشادن به گفتن، دهان باز کردن برای سخن گفتن: تا نیک ندانی که سخن عین صواب است باید که به گفتن دهن از هم نگشایی. (گلستان)
دهان گشادن. دهان باز کردن. گشودن دهان خود یا دیگری. (یادداشت مؤلف) ، کنایه است از لب به سخن گشادن. زبان گشادن. باز کردن دهان گفتن را. (یادداشت مؤلف) : عجب نیست گر کودکی بی زبان به لفظ می اول گشاید دهان. ظهوری (از آنندراج). - دهن از هم گشادن به گفتن، دهان باز کردن برای سخن گفتن: تا نیک ندانی که سخن عین صواب است باید که به گفتن دهن از هم نگشایی. (گلستان)
دهان گشودن. باز کردن دهان. گشادن دهان. (یادداشت مؤلف). - دم گشادن اسرافیل، کنایه از دمیدن وی در صور: آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش جان بازیافت پیر سراندیب درزمان. خاقانی. ، کنایه است از سخن راندن. به تکلم درآمدن. حرف زدن. به تکلم آغازیدن. (از یادداشت مؤلف) : هرکه همچون گل گشاید دم به یاد مدح او روزگار او را در آن دم دامن زر می دهد. نجیب الدین جرفادقانی (از جهانگیری)
دهان گشودن. باز کردن دهان. گشادن دهان. (یادداشت مؤلف). - دم گشادن اسرافیل، کنایه از دمیدن وی در صور: آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش جان بازیافت پیر سراندیب درزمان. خاقانی. ، کنایه است از سخن راندن. به تکلم درآمدن. حرف زدن. به تکلم آغازیدن. (از یادداشت مؤلف) : هرکه همچون گل گشاید دم به یاد مدح او روزگار او را در آن دم دامن زر می دهد. نجیب الدین جرفادقانی (از جهانگیری)
مرکّب از: دم عربی، به معنی خون + گشادن، خون گشادن. خون جاری کردن. روان ساختن خون از رگ حیوان یا کسی. (از یادداشت مؤلف) : خاقانی را به نقش مژگان بس کز رگ جان گشاده ای دم. خاقانی
مُرَکَّب اَز: دم عربی، به معنی خون + گشادن، خون گشادن. خون جاری کردن. روان ساختن خون از رگ حیوان یا کسی. (از یادداشت مؤلف) : خاقانی را به نقش مژگان بس کز رگ جان گشاده ای دم. خاقانی
باز کردن روی. رفع نقاب از چهره. رخ گشادن، گشادن روی. گشادگی روی. گشاده رویی. کنایه از خندان رویی: کند آفرین کیانی بدوی بدان شادمانی که بگشاد روی. فردوسی
باز کردن روی. رفع نقاب از چهره. رخ گشادن، گشادن روی. گشادگی روی. گشاده رویی. کنایه از خندان رویی: کند آفرین کیانی بدوی بدان شادمانی که بگشاد روی. فردوسی
سوار شدن بر اسب. (ناظم الاطباء). کنایه از سوار شدن. (برهان). کنایه از سوار شدن و رفتن. (آنندراج) (انجمن آرا). تاختن: سر نعل بهای سم اسبت کنم آن روز کایی بکمین دل من ران بگشایی. خاقانی. لشکر غم ران گشاد، آمد دوران او ابلق روز وشب است نامزد ران او. خاقانی. دریاچو نمک ببندد از سهم چون لشکر شاه ران گشاید. خاقانی. صبحگاهی کز شبیخون ران گشاد تیغ چون خور خونفشان خواهد نمود. خاقانی. در ببند آمال راچون شاه عزلت ران گشاد جان بهای نعل را در پای اسب او فشان. خاقانی. وزآنجا سوی صحرا ران گشادند بصید انداختن جولان گشادند. نظامی. ، کنایه از حمله آوردن واسب انداختن. (فرهنگ خطی). تاختن. تاخت آوردن: لشکر عشق تو باز بر دل من ران گشاد گرهمه در خون کشد پشت نباید نمود. خاقانی. لشکر عزمش جهان خواهد گشاد کز کمین فتح ران خواهد گشاد. خاقانی. زمین تا آسمان رانی گشاده ثریا تا ثری خوانی نهاده. نظامی. ، فرود آمدن از مرکب، عیب ظاهر کردن، برهنه شدن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) ، راه رفتن. (ناظم الاطباء) (برهان). رفتن. پیمودن. عازم شدن. در حرکت آمدن: گفت خاقانیاتو زان منی این بگفت آفتاب و ران بگشاد. خاقانی
سوار شدن بر اسب. (ناظم الاطباء). کنایه از سوار شدن. (برهان). کنایه از سوار شدن و رفتن. (آنندراج) (انجمن آرا). تاختن: سر نعل بهای سم اسبت کنم آن روز کایی بکمین دل من ران بگشایی. خاقانی. لشکر غم ران گشاد، آمد دوران او ابلق روز وشب است نامزد ران او. خاقانی. دریاچو نمک ببندد از سهم چون لشکر شاه ران گشاید. خاقانی. صبحگاهی کز شبیخون ران گشاد تیغ چون خور خونفشان خواهد نمود. خاقانی. در ببند آمال راچون شاه عزلت ران گشاد جان بهای نعل را در پای اسب او فشان. خاقانی. وزآنجا سوی صحرا ران گشادند بصید انداختن جولان گشادند. نظامی. ، کنایه از حمله آوردن واسب انداختن. (فرهنگ خطی). تاختن. تاخت آوردن: لشکر عشق تو باز بر دل من ران گشاد گرهمه در خون کشد پشت نباید نمود. خاقانی. لشکر عزمش جهان خواهد گشاد کز کمین فتح ران خواهد گشاد. خاقانی. زمین تا آسمان رانی گشاده ثریا تا ثری خوانی نهاده. نظامی. ، فرود آمدن از مرکب، عیب ظاهر کردن، برهنه شدن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) ، راه رفتن. (ناظم الاطباء) (برهان). رفتن. پیمودن. عازم شدن. در حرکت آمدن: گفت خاقانیاتو زان منی این بگفت آفتاب و ران بگشاد. خاقانی
گشودن سر، باز کردن سر شیشه و دیگ و مانند آن: توانی مهر یخ بر زر نهادن فقاعی را توانی سر گشادن. نظامی. ، باز کردن نامه. گشودن. مهر از نامه برگرفتن: دبیر آمد و نامه را سر گشاد ز هرنکته صد گنج را در گشاد. نظامی. چو شب نامۀ مشک را سر گشاد ستاره در گنج گوهر گشاد. نظامی
گشودن سر، باز کردن سر شیشه و دیگ و مانند آن: توانی مهر یخ بر زر نهادن فقاعی را توانی سر گشادن. نظامی. ، باز کردن نامه. گشودن. مهر از نامه برگرفتن: دبیر آمد و نامه را سر گشاد ز هرنکته صد گنج را در گشاد. نظامی. چو شب نامۀ مشک را سر گشاد ستاره در گنج گوهر گشاد. نظامی
روی گشادن. نقاب از چهر برگرفتن. پرده از رخ به یکسو فکندن. بی حجاب برآمدن. رخساره گشودن، خندان شدن. گشاده رو گشتن. منبسط شدن: زمانی چنین بود و بگشاد چهر زمانه به دلش اندر آورد مهر. فردوسی. - چهر با کسی گشادن، با کسی بر سر مهر آمدن: گفتا بگشای چهر با من نانی بشکن به مهر با من. نظامی. - چهر بچیزی گشادن، در مواجهۀ او خود را قرار دادن برای مراقبت. - چهر بیدار گشادن، به دقت در مواجهه قرار دادن. در معرض دید قرار دادن: نجستی دل من جز از داد و مهر گشادن به هر کار بیدار چهر. فردوسی
روی گشادن. نقاب از چهر برگرفتن. پرده از رخ به یکسو فکندن. بی حجاب برآمدن. رخساره گشودن، خندان شدن. گشاده رو گشتن. منبسط شدن: زمانی چنین بود و بگشاد چهر زمانه به دلش اندر آورد مهر. فردوسی. - چهر با کسی گشادن، با کسی بر سر مهر آمدن: گفتا بگشای چهر با من نانی بشکن به مهر با من. نظامی. - چهر بچیزی گشادن، در مواجهۀ او خود را قرار دادن برای مراقبت. - چهر بیدار گشادن، به دقت در مواجهه قرار دادن. در معرض دید قرار دادن: نجستی دل من جز از داد و مهر گشادن به هر کار بیدار چهر. فردوسی
راز گشودن. آشکار کردن سرّ. کنایه است از راز آشکارا کردن و فاش کردن و این مقابل راز پوشیدن و راز نگشادن است: بگشای راز عشق و نهفته مدار عشق از می چه فایده که بزیر نهنبن است. کسائی. تو مردی دبیری یکی چاره ساز وزین نیز با باد مگشای راز. فردوسی. در غمزۀ غمازش رازم نگشادستی از خلق جهان رازم همواره نهانستی. معزی. راز خود بر دمنه بگشاد. (کلیله و دمنه ص 203). با وحوش از نیک و بد نگشاد راز سرّ خود با جان خود میراند باز. مولوی. بدوست گرچه عزیز است راز دل مگشای که دوست نیز بگوید بدوستان عزیز. سعدی. - راز بر باد نگشادن، کنایه از بهیچ کس هیچ نگفتن است و سخت پوشیده و پنهان داشتن، بهیچ روی چیزی بروز ندادن و از همه مستور داشتن: ببردند نزد سکندر بشب وزان راز نگشاد بر باد لب. فردوسی. و رجوع به راز گشودن شود
راز گشودن. آشکار کردن سرّ. کنایه است از راز آشکارا کردن و فاش کردن و این مقابل راز پوشیدن و راز نگشادن است: بگشای راز عشق و نهفته مدار عشق از می چه فایده که بزیر نهنبن است. کسائی. تو مردی دبیری یکی چاره ساز وزین نیز با باد مگشای راز. فردوسی. در غمزۀ غمازش رازم نگشادستی از خلق جهان رازم همواره نهانستی. معزی. راز خود بر دمنه بگشاد. (کلیله و دمنه ص 203). با وحوش از نیک و بد نگشاد راز سرّ خود با جان خود میراند باز. مولوی. بدوست گرچه عزیز است راز دل مگشای که دوست نیز بگوید بدوستان عزیز. سعدی. - راز بر باد نگشادن، کنایه از بهیچ کس هیچ نگفتن است و سخت پوشیده و پنهان داشتن، بهیچ روی چیزی بروز ندادن و از همه مستور داشتن: ببردند نزد سکندر بشب وزان راز نگشاد بر باد لب. فردوسی. و رجوع به راز گشودن شود
باز کردن گره. گره بسته را گشودن. و با ترکیبات ذیل آید و معانی مختلف دهد: - گره گشادن از ابرو، چهره را بازنمودن. گشاده رو گشتن: گره بگشای ز ابروی هلالی خزینه پر گره کن خانه خالی. نظامی. - گره گشادن از خنده، آشکار شدن. پدید شدن: خنده چو بیوقت گشاید گره گریه از آن خندۀ بیوقت به. نظامی. - گره گشادن دل، غم دل را بردن. شاد کردن دل: که همی شد دلی گشاد گره بهر بی بی بسوی زاهد ده. سنایی. کس برای گره گشادن دل غمگساری نشان دهد، ندهد. خاقانی
باز کردن گره. گره بسته را گشودن. و با ترکیبات ذیل آید و معانی مختلف دهد: - گره گشادن از ابرو، چهره را بازنمودن. گشاده رو گشتن: گره بگشای ز ابروی هلالی خزینه پر گره کن خانه خالی. نظامی. - گره گشادن از خنده، آشکار شدن. پدید شدن: خنده چو بیوقت گشاید گره گریه از آن خندۀ بیوقت به. نظامی. - گره گشادن دل، غم دل را بردن. شاد کردن دل: که همی شد دلی گشاد گره بهر بی بی بسوی زاهد ده. سنایی. کس برای گره گشادن دل غمگساری نشان دهد، ندهد. خاقانی
رخ نمودن. از پرده برآمدن. صورت خود را بی حجاب آشکار ساختن. جلوه کردن. آشکار شدن. نمودار شدن. جلوه فروختن: گرچنین چهره گشاید خط زنگاری دوست من رخ زرد بخونابه منقش دارم. حافظ. ، نقش کردن. تصویر کردن. نقاشی کردن. نگاشتن: نقاش صنع چهرۀ خوبش همی گشاد بیکار شد چو کار بشکل دهن رسید. سیدحسن غزنوی. - نقاب از چهره گشادن، ظاهر شدن. آشکار شدن. نقاب و پوشش از صورت به یک سو زدن. رخسار از پس پرده و نقاب بیرون کردن: چون نقاب خاک از چهره بگشاد... معلوم گردد که چیست. (کلیله و دمنه)
رخ نمودن. از پرده برآمدن. صورت خود را بی حجاب آشکار ساختن. جلوه کردن. آشکار شدن. نمودار شدن. جلوه فروختن: گرچنین چهره گشاید خط زنگاری دوست من رخ زرد بخونابه منقش دارم. حافظ. ، نقش کردن. تصویر کردن. نقاشی کردن. نگاشتن: نقاش صنع چهرۀ خوبش همی گشاد بیکار شد چو کار بشکل دهن رسید. سیدحسن غزنوی. - نقاب از چهره گشادن، ظاهر شدن. آشکار شدن. نقاب و پوشش از صورت به یک سو زدن. رخسار از پس پرده و نقاب بیرون کردن: چون نقاب خاک از چهره بگشاد... معلوم گردد که چیست. (کلیله و دمنه)
راه گشودن. مقابل راه بستن. (ارمغان آصفی). بازکردن راه. گشادن راه. پیدا کردن راه: اگر گاه مازندران بایدت مگر زین نشان راه بگشایدت. فردوسی. بکف عنان دو طوفان نگاه نتوان داشت چون راه گریه گشادم در فغان بستم. کلیم کاشانی. جای فریاد و استغاثه و آه فکر آشفته را گشادم راه. ملک الشعراء بهار. ، پدید آوردن راه و طریقت و شریعت خاص: ولیکن جز امین سر یزدان کسی این راه را بر خلق نگشاد. ناصرخسرو
راه گشودن. مقابل راه بستن. (ارمغان آصفی). بازکردن راه. گشادن راه. پیدا کردن راه: اگر گاه مازندران بایدت مگر زین نشان راه بگشایدت. فردوسی. بکف عنان دو طوفان نگاه نتوان داشت چون راه گریه گشادم در فغان بستم. کلیم کاشانی. جای فریاد و استغاثه و آه فکر آشفته را گشادم راه. ملک الشعراء بهار. ، پدید آوردن راه و طریقت و شریعت خاص: ولیکن جز امین سر یزدان کسی این راه را بر خلق نگشاد. ناصرخسرو
رو گشودن. بازکردن رو. برداشتن حجاب و روبند از چهره در پیش کسی. مقابل رو گرفتن. (از یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به رو گرفتن شود، باز کردن رخسار کسی. حجاب از روی کسی برداشتن. نقاب از چهرۀ کسی افکندن
رو گشودن. بازکردن رو. برداشتن حجاب و روبند از چهره در پیش کسی. مقابل رو گرفتن. (از یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به رو گرفتن شود، باز کردن رخسار کسی. حجاب از روی کسی برداشتن. نقاب از چهرۀ کسی افکندن
باز کردن گره بسته، حل کردن مشکل. یا گره گشادن از ابرو. چهره را باز نمودن گشاده روشدن: گره بگشای زابروی هلالی خزینه پر گره کن خانه خالی. (نظامی) یا گره گشادن خنده. پدید آمدن خنده. یا گره گشادن دل. غم دل را زایل کردن شاد کردن خاطر
باز کردن گره بسته، حل کردن مشکل. یا گره گشادن از ابرو. چهره را باز نمودن گشاده روشدن: گره بگشای زابروی هلالی خزینه پر گره کن خانه خالی. (نظامی) یا گره گشادن خنده. پدید آمدن خنده. یا گره گشادن دل. غم دل را زایل کردن شاد کردن خاطر